-
يک شبي خفاش گفت از هيچ بابشاعر : عطار يک دمم چون نيست چشم آفتابيک شبي خفاش گفت از هيچ بابتا بباشم گم درو يک بارگيميشوم عمري به صد بيچارگيعاقبت آخر رسم آن جايگاهچشم بسته ميروم در سال و ماهره ترا تا او هزاران سال هستتيز چشمي گفت اي مغرور مستمور در چه مانده بر مه کي رسدبر چو تو سرگشته اين ره کي رسدتا ازين کارم چه نقش آيد پديدگفت باکي نيست، ميخواهم پريدتا نه قوت ماندش نه بال و پرسالها ميرفت مست و بي خبربيپرو بيبال، عاجز مانده بازعاقبت جان سوخته، تن در گدازگفت از خورش