-
مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرفشاعر : عطار يک شبي ميگفت در بغداد حرفمقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرفسرنهادي تشنه دل در آستانشحرفهايي کز بلندي آسمانشهم چو خورشيد او يکي زيبا پسرداشت بس برنا، جنيد راه برپس ميان جمعش افکندند خوارسر بريدند آن پسر را زار زاردم نزد، آن جمع را دل داد بازچون بديد آن سر، جنيد پاک بازبرنهادم من در اسرار قديمگفت آن ديگي که امشب بس عظيمهم بود زين بيش و کم نايد ازيندر چنان ديگي گرم بايد چنينوادي دورست و من بيزاد و برگديگري گفتش که ميترسم ز مرگجان برآ