-
خسروي ميرفت در دشت شکارشاعر : عطار گفت اي سگبان سگ تازي بيارخسروي ميرفت در دشت شکارجلدش از اکسون و اطلس دوختهبود خسرو را سگي آموختهفخر را در گردنش انداختهاز گهر طوقي مرصع ساختهرشته ابريشمين در گردنشاز زرش خلخال و دست ابرنجنشرشتهي آن سگ به دست خود گرفتشاه آن سگ را سگ بخرد گرفتدر ره سگ بود لختي استخوانشاه ميشد، در قفاش آن سگ دوانبنگرست آن شاه سگ استاده بودسگ نميشد کاستخوان افتاده بودکاتش اندر آن سگ گمراه زدآتش غيرت چنان بر شاه زدسوي غيري چون توان کردن نگاهگفت آخر پيش