-
عود ميسوخت آن يکي غافل بسيشاعر : عطار آخ ميزد از خوشي آنجا کسيعود ميسوخت آن يکي غافل بسيتا تو آخ گويي بسوخت اين عود زارمرد را گفت آن عزيز نامدارعشق دلبندي مرا کردست بندديگري گفتش که اي مرغ بلندعقل من بر بود و کار خويش کردعشق او آمد مرا در پيش کردو آتشي زد در همه خرمن مراشد خيال روي او ره زن مراکفرم آيد صبر کردن زان نگاريک نفس بي او نمييابم قرارراه چون گيرم من سرگشته پيشچون دلم در پس بود در خون خويشصد بلا در بيش ميبايد گرفتواديي در پيش ميبايد گرفتچون توانم بود هر