-
ژندهاي پوشيد، ميشد پير راهشاعر : عطار ناگهان او رابديد آن پادشاهژندهاي پوشيد، ميشد پير راهپير گفت اي بيخبر، تن زن خموشگفت من به يا تو، هان اي ژنده پوشکانک او خود را ستود آگاه نيستگرچه ما را خود ستودن راه نيستبه ز چون تو صد هزاران، بيشکيليک چون شد واجبم، چون من يکينفس تو از تو خري برساختستزانک جانت روي دين نشناختستتو شده در زير بار او اسيروانگهي بر تو نشستهاي اميرتو به امر او فتاده در طلببر سرت افسار کرده روز و شبکام و ناکام آن تواني کرد و بسهرچ فرمايد ترا، اي