-
چون بمرد آن مرد مفسد در گناهشاعر : عطار گفت ميبردند تابوتش به راهچون بمرد آن مرد مفسد در گناهتا نبايد کرد بر مفسد نمازچون بديد آن زاهدي، کرد احترازدر بهشت و روي همچون آفتابدر شب آن زاهد مگر ديدش به خواباز کجا آوردي اين عالي مقاممرد زاهد گفتش آخر اي غلامپاي تا فرقت بيالودي همهدر گنه بودي تو تا بودي همهکرد رحمت بر من آشفتهکارگفت از بيرحمي تو کردگارميکند اين کار و رحمت ميکندعشق بازي بين که حکمت ميکندکودکي را ميفرستد با چراغحکمت او در شبي چون پر زاغکان چراغ او بکش