-
بايزيد آمد شبي بيرون ز شهرشاعر : عطار از خروش خلق خالي ديد شهربايزيد آمد شبي بيرون ز شهرشب شده از پرتو او مثل روزماهتابي بود بس عالمفروزهر يکي کار دگر را خاستهآسمان پر انجم آراستهکس نميجنبيد در صحرا و دشتشيخ چنداني که در صحرا بگشتگفت يا رب در دلم افتاد شورشورشي بر وي پديد آمد به زوراين چنين خالي ز مشتاقان چراستبا چنين درگه که در رفعت تر استهر کسي را راه ندهد پادشاههاتفي گفتش که اي حيران راهکز در ما دور باشد هر گداعزت اين در چنين کرد اقتضاغافلان خفته را دور افکندچون ح