-
کوف آمد پيش چون ديوانهايشاعر : عطار گفت من بگزيدهام ويرانهايکوف آمد پيش چون ديوانهايدر خرابي ميروم بيباده منعاجزيام در خرابي زاده منهم مخالف هم مشوش يافتمگرچه معموري بسي خوش يافتمدر خرابي بايدش رفتن چو مستهرک در جمعيتي خواهد نشستزانک باشد در خرابي جاي گنجدر خرابي جاي ميسازم به رنجسوي گنجم جز خرابي ره نبودعشق گنجم در خرابي ره نمودبوک يابم بي طلسمي گنج خويشدور بردم از همه کس رنج خويشباز رستي اين دل خودراي منگر فرو رفتي به گنجي پاي منزانک عشقش کار هر مردانه نيستعشق