-
باز پيش جمع آمد سر فرازشاعر : عطار کرد از سر معالي پرده بازباز پيش جمع آمد سر فرازلاف ميزد از کله داري خويشسينه ميکرد از سپه داري خويشچشم بربستم ز خلق روزگارگفت من از شوق دست شهريارتا رسد پايم به دست پادشاهچشم از آن بگرفتهام زير کلاههمچو مرتاضان رياضت کردهامدر ادب خود را بسي پروردهاماز رسوم خدمت آگاهم برندتا اگر روزي بر شاهم برندچون کنم بيهوده روي او شتابمن کجا سيمرغ را بينم به خوابدر جهان اين پايگاهم بس بودزقهاي از دست شاهم بس بودسرفرازي ميکنم بر دست شاهچون ندارم ر