-
پاک رايي بود بر راه صوابشاعر : عطار يک شبي محمود را ديد او به خوابپاک رايي بود بر راه صوابحال تو چونست در دار القرارگفت اي سلطان نيکو روزگاردم مزن چه جاي سلطانست خيزگفت تن زن خون جان من مريزسلطنت کي زيبد از مشتي سقطبود سلطانيم پندار و غلطسلطنت او را سزاوار آمدستحق که سلطان جهاندار آمدستننگ ميدارم ز سلطاني خويشچون بديدم عجز و حيراني خويشاوست سلطانم تو سلطانم مخوانگر تو خواني ، جز پريشانم مخوانگر به دنيا در گدايي بودميسلطنت او راست و من برسودميخاشه روبي بودمي و شاه نيکاشک