-
چونک آن بدبخت آخر از قضاشاعر : عطار ناگهان آن زخم زد بر مرتضاچونک آن بدبخت آخر از قضامرتضا گفتا که خون ريزم کجاستمرتضي را شربتي کردند راستزانک او خواهد بدن هم ره مراشربت او را ده نخست آنگه مراحيدر اينجا خواهدم کشتن به زهرشربتش بردند او گفت اينت قهرگر بخوردي شربتم اين نابکارمرتضا گفتا به حق کردگارپيش حق در جنت المأوي قدممن همي ننهادمي بي او به هممرتضي بي او نميشد در بهشتمرتضا را چون بکشت آن مرد زشتبا چو صديقيش هرگز کين بودبر عدو چون شفقتش چندين بودبا عتيقش دشمني چون ظن ب