-
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبودشاعر : عطار تو در بند قفس ماندي چه باز دست سلطانيبرو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبودولي چون بيکله گردي به بيني آنچه ميدانيتو بازي و کله داري نميبيني جهان اکنونز خوشي گه به جوش آيي ز شادي گه پر افشانيچو شد ناگاه چشمت باز و ديدي آنچه دانستينباشد قطرهاي در جنب آن درياي روحانيبداني کاسمانها و زمينها با چنان قدريزهي حسرت که خواهد ديد جانت زين تن آسانيتو آخر در چنين چاهي چرا بنشيني از غفلتتو خود را با دو روزه عمر همچون گ