-
ز خون دل همه اشک چو سيم ميريزمشاعر : عطار که گشت از گل سرخ اشک همچو سيم جداز خون دل همه اشک چو سيم ميريزماگر مرا به غم خويشتن کنند رهامرا که صد غم بيش است هيچ غم نبودکه مهره چون بنشيند ميان خوف و رجاز کار خويشتنم دست پاک و حقه تهيز چربدستي گردون درآمديم ز پاز سرگراني هر دون برون شديم ز دستنه همدمي که دمي همدمي کند به نوانه مونسي که شب انس او دهد نوريکه خفته در بنهد هفت چارطاق دو تاکه را به دست شود يک رفيق يکتادلتو از کجا و دم ريشخند او ز کجابه خنده دم دهدت صبح