-
چنان دلتنگ شد عطار بي توشاعر : عطار که شد بر وي جهان زندان کجاييچنان دلتنگ شد عطار بي توبماندم بي سر و سامان کجاييز عشقت سوختم اي جان کجايينه در جان نه برون از جان کجايينه جاني و نه غير از جان چه چيزيچنين پيدا چنين پنهان کجاييز پيدايي خود پنهان بمانديندارد درد من درمان کجاييهزاران درد دارم ليک بي توز پا افتادهام حيران کجاييچو تو حيران خود را دست گيرينه کفرم ماند و نه ايمان کجاييز بس کز عشق تو در خون بگشتمچو گويي در خم چوگان کجاييبيا تا در غم خويشم ببينيشدم چون ذره سرگرد