-
به وادييي که درو گوي راه سر بينيشاعر : عطار به هر دمي که زني ماتمي دگر بينيبه وادييي که درو گوي راه سر بينيولي چه سود که آن نيز بر گذر بينيز هرچه ميدهدت روزگار عمر بهستاثر نبيني ازو در جهان اگر بينيز دولتي به چه نازي که تا که چشم زنيسزاي قبهي زرين که بر سپر بينيمساز قبهي زرين که تيز شمشير استچو مرد رهگذري جمله رهگذر بينياگر سلوک کني صد هزار قرن هنوزز شوق جملهي ذرات در سفر بينيچو هر چه هست همه اصل خويش ميجويندسزد که کل جهان را به يک نظر بينيچو کل اصل جهان از