-
نگر تا اي دل بيچاره چونيشاعر : عطار چگونه ميروي سر در نگونينگر تا اي دل بيچاره چونيچو اندر نفس خود يک قطره خونيچگونه ميکشي صد بحر آتشزماني در تمناي جنوبيزماني در تماشاي خياليمباش از خردهگيران کنونياگر خواهي که باشي از بزرگانکه تو نه رهروي نه رهنمونيچرا باشي نه کافر نه مسلمانولي ره نيست بهتر از زبونيز يک يک ذره سوي دوست راه استکه هرگاهي که کم گشتي فزونيزبون عشق شو تا بر کشندتچرا همصحبت اين نفس دونيخود از رفعت وراي هر دو کونيوگر نه نيستي نه هست چونيدلا تو چيستي هستي تو