-
دوش سرمست به وقت سحريشاعر : عطار ميشدم تا به بر سيمبريدوش سرمست به وقت سحريبربايم ز لب او شکريتيز کرده سر دندان که مگربنشستم به اميد دگريچون ربودم شکري از لب اوشکري مي نرسد بي جگريجگرم سوخت که از لعل لبشبر سر پاي روان در گذريگاهگاهي شکري ميدهدمواي از غصهي بيدادگريزين چنين بوسه چه در کيسه کنماز قضا قسم من آمد قدريزان همه تنگ شکر کو راهستنيست از هستي خويشم خبريتا خبر يافتهام از شکرشنيست چون دايره پايي و سريکارم از دست شد و کار مراهمچو ني با شکري در کمريوقت نامد که شوم جم