-
بي خويش شو از هستي تا باز نماني توشاعر : عطار اي چون تو به هر منزل واماندهي بسياريبي خويش شو از هستي تا باز نماني تودر حال پديد آمد در سينهي او ناريپير از سر بي خويشي، مي بستد و بيخود شدبر جست و ميان حالي بر بست به زناريکاريش پديد آمد کان پير نود سالهاز صومعه بيرون شد بنشست چو خماريدر خواب شد از مستي بيدار شد از هستيهرکس که چنين بيند حيرت بودش آريعطار ز کار او در مانده به صد حيرتزين خوش نمکي شوخي، زين طرفه جگرخواريترسا بچهاي شنگي زين نادره دلداريدر چاه زنخدا