-
تو را تا سر بود برجا کجا داري کله داريشاعر : عطار که شمع از بي سري يابد کلاه از نور جباريتو را تا سر بود برجا کجا داري کله دارياگر پيش سر اندازان سزاي تن، سري داريسر يک موي سر مفراز و سر در باز و سر بر نهدرين سر باختن اين سر بدان گر مرد اسراريچو بار آمد سر يحيي سرش بر تيرگي ماندکه مويي نيست تدبيرت مگر از خويش بيزاريمبر مويي وجود آنجا که دايم آن وجودت بسشود هر دو جهان از شرم چون يک ذره متوارياگر يک پرتو اين نور بر هر دو جهان افتدکه در پيش چنين کاري کمر بندي