-
جانا بسوخت جان من از آرزوي توشاعر : عطار دردم ز حد گذشت ز سوداي روي توجانا بسوخت جان من از آرزوي توتا هيچ خلق پي نبرد راه کوي توچندين حجاب و بنده به ره بر گرفتهايتا ناقصان عشق نيابند بوي توچون مشک در حجاب شدي در ميان جانتا جز تو هيچکس نبرده ره به سوي توگشتي چو گنج زير طلسم جهان نهانکو ديدهاي که در نظر آرد علوي تودر غايت علوي تو ارواح پست شدخالي نبود يک نفس از جستجوي تودر وادي غم تو دل مستمند ماعمرم رسيد و مي نرسد گفت و گوي توبسيار جست و جوي توکردم که عاقبتعطار را