-
لعل تو داغي نهاد بر دل بريان منشاعر : عطار زلف تو درهم شکست توبه و پيمان منلعل تو داغي نهاد بر دل بريان منجان و دل من تويي اي دل و اي جان منبي تو دل و جان من سير شد از جان و دلچون نگرد در رخت ديدهي گريان منچون گهر اشک من راه نظر چست بستبر رخ زردم فشاند اشک درافشان منهر در عشقت که دل داشت نهان از جهانزانکه تو داني که چيست بر دل بريان منشد دل بيچاره خون، چارهي دل هم تو ساززانکه ندارد کران، وادي هجران منگر تو نگيريم دست کار من از دست شدبو که به پايان رسد راه بيابان