-

زلف به انگشت پريشان مکنشاعر : عطار روي بدان خوبي پنهان مکنزلف به انگشت پريشان مکنسايهي خورشيد درافشان مکنطرهي مشکين سيه رنگ رادر سر آن سرو خرامان مکناز سر بيداد سر سرورانجان و دلم بي سر و سامان مکنعاشق دل سوخته را دست گيرحال دل خسته پريشان مکنچون بر ما آمدهاي يک زماناز بر ما قصد شبستان مکندر بر ما يک نفس آرام گيربر من دل سوخته زندان مکنبي رخ خود عالم همچون بهشتآنچه ز تو آن نسزد آن مکنبر تو چو عطار جفايي نکرد
#سرگرمی#