-
ما مرد کليسيا و زناريمشاعر : عطار گبري کهنيم و نام برداريمما مرد کليسيا و زناريمششپنجزنان کوي خماريمدريوزه گران شهر گبرانيمبا جملهي زاهدان به انکاريمبا جملهي مفسدان به تصديقيمدر دير مغان مغي به هنجاريمدر فسق و قمار پير و استاديمسالوس و نفاق را خريداريمتسبيح و ردا نميخريم الحقگاهي مستيم و گاه هشياريمدر گلخن تيره سر فرو بردهگاهي عوريم و گاه عياريمواندر ره تايبان نامعلومدر حضرت حق چه مرد اسراريمبا وسوسههاي نفس شيطانيکاندر کف نفس خود گرفتاريماندر صف دين حضور چون يابيماين