-
تا دردي درد او چشيديمشاعر : عطار دامن ز دو کون در کشيديمتا دردي درد او چشيديمدر کنج فنا بيارميديمبا هم نفسي ز درد عشقشزهري به گمان دل چشيديمبر بوي يقين که بو که بينيمگه در هوسش به سر دويديمگه در طلبش ز دست رفتيمآوازهي او بسي شنيديمدر عالم پر عجايب عشقکين درد به جان و دل خريديمدرمان چهکنيم درد او راصد پرده به يک زمان دريديمعشقش چو به ما نمود ما راخود را ز فروغ آن بديديمنور رخ او چو شعلهاي زداز هر دو برون رهي گزيديمديديم که ما نه ز آب و خاکيمدر پردهي غيب ناپديديمچه خاک و