-
اي برده به زلف کفر و دينمشاعر : عطار وز غمزه نشسته در کمينماي برده به زلف کفر و دينمشوريده و خسته دل ازينمسرگشته و سوکوار از آنمبر نقطهي خون نگر چنينمتا دايره وار کرد زلفتآيد به فغان دو آستينماز بس که زنم دو دست بر سرگه روي نهاده بر زمينمگه دست گشاده به آسمانمبي نور رخت جهان نبينمبا اين همه جور کز تو دارمدر تو رسد آه آتشينمبر باد مده مرا که ناگهاي زلف تو مشک راستينمعطار شدم ز بوي زلفت