-
ازين دريا که غرق اوست جانمشاعر : عطار برون جستم وليکن در ميانمازين دريا که غرق اوست جانمگشاده شد به دريا ديدگانمبسي رفتم درين دريا و گفتمسر مويي ز دريا مي ندانمچون نيکو باز جستم سر دريادهد خوش خوش نشاني هر زمانمکسي کو روي اين دريا بديد استندانم تا دهد هرگز نشانموليکن آنکه در درياست غرقهاگر من غرق اين دريا بمانمچو چشمم نيست دريابين، چه مقصوددرين دريا همه بر خشک رانمچو نابيناي مادرزاد، کشتيچنين لب خشک و تر دامن از آنمچو در دريا جنب ميبايدم مردچه گويند آخر آن کس را من آن