-
خبرت هست که خون شد جگرمشاعر : عطار وز مي عشق تو چون بي خبرمخبرت هست که خون شد جگرمچون سر زلف تو زير و زبرمزآرزوي سر زلف تو مدامکز سر زلف تو آمد به سرمنتوان گفت به صد سال آن غمتا که بر روي تو افتد نظرمميتپم روز و شب و ميسوزمنتوانم که به تو در نگرمخود ز خونابهي چشمم نفسيميبر آيد دل پر خون ز برمگر به روز اشک چو در ميبارمبه تماشاي خيال تو درمچون نبينم نظري روي تو منغم عشق تو بخوردي جگرمگر نخوردي غم اين سوخته دلپشت گرمي تو غمت را چه خورمچند گويي که تو خود زر داريپشت گرمي