-
اگر برشمارم غم بيشمارمشاعر : عطار ندارند باور يکي از هزارماگر برشمارم غم بيشمارممگر اشک ميريزم و ميشمارمنيايد در انگشت اين غم شمردنبه سر ميبرد ديدهي اشکبارمگر انگشت نتواند اين غم به سر بردمبر ظن که من اشک ديگر نبارماگرچه فشاندم بسي اشک خونينفشاندم بسي اشک خون در کنارمگرفتم ز خلق زمانه کناريز شوقش به خون روي خود مينگارمچو روي نگارم ز چشمم برون شدکه شد کارم از دست و از دست کارمچه کاري بر آيد ز دست من اکنونندانم که هرگز شود آشکارممرا هست در دل بسي سر پنهانهمه سر به مهرش