-
چه سازم که سوي تو راهي ندارمشاعر : عطار کجايي که جز تو پناهي ندارمچه سازم که سوي تو راهي ندارمکه من طاقت برگ کاهي ندارمچگونه کشم بار هجرت چو کوهيکه سرمايه و دستگاهي ندارموصال تو يکدم به دستم نيايدبه نزديک کس آب و جاهي ندارممريز آب روي من آخر که من خودکه جز عشق رويي و راهي ندارممگردان ز من روي و با راهم آورکه شاهي نيم من سپاهي ندارمچرا دست آلايي آخر به خونمکه جز عشق رويت گناهي ندارممکش ماه رويا من بي گنه رابه جز عفو تو عذرخواهي ندارممرا عفو کن زانکه نزديک تو منبه جز ا