-
از مي عشق تو چنان مستمشاعر : عطار که ندانم که نيست يا هستماز مي عشق تو چنان مستممن ز خود رستم و درو جستمآتش عشق چون درآمد تنگلاجرم عاقلي نيم، مستملاجرم هست نيستم، هيچمجرعهاي خوردم و ز خود رستمچند گويم ز خود که در ره عشقبر پريدم به دوست پيوستمننگ من از من است بي من منکه به يک درد توبه بشکستمساقيا درد درد در ده زودباز، زنار بر ميان بستمباز، خمخانه برگشادم درزان همه حسرت است در دستمهرچه کردم به عمرهاي درازديده پر خون به گوشه بنشستمترک عطار گفتم و بي او
#سرگرمی#