-
از عشق تو من به دير بنشستمشاعر : عطار زنار مغانهي بر ميان بستماز عشق تو من به دير بنشستمزنار چرا هميشه نپرستمچون حلقهي زلف توست زناريچون حلقه زلف توست در دستمگر دين و دلم ز دست شد شايددر زلف تو دست تا بپيوستمدستآويزي نکو به دست آمدخوردم مي عشق و توبه بشکستمچون ترسايي درست شد بر منگويي ز هزار سالگي مستمزان مي که به جرعهاي که من خوردمبسيار بر آن دريچه بنشستمدر سينه دريچهاي پديد آمدمن چشمهي دل به بحر پيوستمصد بحر از آن دريچه پيدا شدزان صيد که اوفتاد در شستمطاقت چو ن