-
صبح بر افراخت علم اي غلامشاعر : عطار رنجه کن از لطف قدم اي غلامصبح بر افراخت علم اي غلامتا بنشينيم به هم اي غلامخيز که بشکفت گل و ياسمينزانکه جهان شد چو ارم اي غلامباده خوريم و ز جهان بگذريمما شده در خاک دژم اي غلامبس که بريزد گل نازک ز بادزندگيي ماند و دو دم اي غلامزين گذران عمر چه نازيم ماچند گذاريم به غم اي غلامپس چو چنين است يقين عمر خويشوا رهد از جور و ستم اي غلاماين همه خود بگذرد و جان و دلباز بر آريم شکم اي غلاموقت درآمد که به پشتي توجام نخواهيم ز جم اي غلامآب نج