-
صبح دم زد ما چنين خام اي غلامشاعر : عطار دست ايامم به روي اندر فکندصبح دم زد ما چنين خام اي غلامگام بيرون نه که دست روزگارهين که رفت از دست ايام اي غلامچند باشي بر اميد دانهايندهدت پيشي به يک گام اي غلامچند باشي در ميان خرقه گيرهمچو مرغي مانده در دام اي غلامگر همي خواهي که از خود وارهيتازه گردان زود اسلام اي غلامعاشق ره شو که کار مرد عشقبا قلندر دردي آشام اي غلامبي سر و بن شو چو گويي زانکه عشقبرتر است از مدح و دشنام اي غلامهر که او در عشق بيآرام نيستهست بي آغاز و