-
عقل کجا پي برد شيوهي سوداي عشقشاعر : عطار باز نيابي به عقل سر معماي عشقعقل کجا پي برد شيوهي سوداي عشقچند کند قطرهاي فهم ز درياي عشقعقل تو چون قطرهاي است مانده ز دريا جداهيچ قبايي ندوخت لايق بالاي عشقخاطر خياط عقل گرچه بسي بخيه زدراست بود آن زمان از تو تولاي عشقگر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنيخام بود از تو خام پختن سوداي عشقور سر مويي ز تو با تو بماند به همجان عزيزان نگر مست تماشاي عشقعشق چو کار دل است ديدهي دل باز کنگفت اگر فانيي هست تو را جاي عشقدوش درآمد ب