-
هر که دايم نيست ناپرواي عشقشاعر : عطار او چه داند قيمت سوداي عشقهر که دايم نيست ناپرواي عشقدر ميان فتنه سر غوغاي عشقعشق را جاني ببايد بيقرارکس چه داند قيمت فرداي عشقجمله چون امروز در خود ماندهاندواله و سرگشته در صحراي عشقديدهاي کو تا ببيند صد هزارپست شد چون خاک زيرپاي عشقبس سر گردنکشان کاندر جهانهر که او شوريده شد شيداي عشقدر جهان شوريدگان هستند و نيستکي بود هرگز تو را پرواي عشقچون که نيست از عشق جانت را خبرتو چه داني چون نهاي داناي عشقعاشقان دانند قدر عشق دوستتا ع