-
رسن از زلف جانان ساز جان راشاعر : عطار وزين فيروزهگون چنبر مينديشرسن از زلف جانان ساز جان رابه پهلو ميرو و از پر مينديشچو پروانه گرت پر سوزد آن شمعز کار ممن و کافر مينديشچو عشاق را نه کفر است و نه ايمانسر اندر باز و از افسر مينديشمقامرخانهي رندان طلب کنچو سر بشناختي از سر مينديشچو سر در باختي بشناختي سرهم از آذر هم از آزر مينديشهمه بتها چو ابراهيم بشکنهم از دار و هم از منبر مينديشچو آن حلاج برکش پنبه از گوشدهد بر باد خاکستر مينديشاگر عشقت بسوزد بر سر دارتو آن انگشت