-
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارششاعر : عطار داني که کجا شد دل در زلف نگونسارشبنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارشدر نافهي زلف او دل گشت جگرخوارشاز بس که سر زلفش در خون دل من شدناک از چه دهد آخر خاکي شده عطارشچون مشک و جگر ديد او در ناک دهي آمدچون بار دهد دل را چون دل ندهد بارشاي کاش چو دل برد او بارش دهدي باريبگذار در آن دردش وز دست بمگدازشجانا چو دلم دارد درد از سر زلف تودل باز نميخواهم اما تو نکو دارشبردي دلم و پايش بستي به سر زلفتجان ميبفروشم من کس نيست خريدارش