-
جان به لب آوردم اي جان درنگرشاعر : عطار ميشوم با خاک يکسان درنگرجان به لب آوردم اي جان درنگرعاجز و فرتوت و حيران درنگرچند خواهم بود ني دنيا نه دينمينبينم روي درمان درنگردور از روي تو کار خويش رابر درت چون خاک ارزان درنگرميفروشم آبروي خويشتنسوي من از ديده پنهان درنگرگر نگه کردن به من ننگ آيدتماندهام در چاه و زندان درنگرتا فتادم از تو يوسفروي دورسر نهادم در بيابان درنگربي سر زلف تو چون ديوانهايتو به من نيز آخر اي جان درنگرچون به جز تو ننگرم من در دو کونکرد غرق بح