-
عقل را در رهت قدم برسيدشاعر : عطار هر چه بودش ز بيش و کم برسيدعقل را در رهت قدم برسيدچون به سر مينشد قلم برسيدقصهي تو همي نبشت دلمدر همه کاينات غم برسيددلم از بس که خورن بخورد از اودر دو چشمم ز گريه نم برسيدبيتو از بس که چشم من بگريستچون به نامت رسيد دم برسيدجان همي خواند عهدنامهي توزود بگسست و زير و بم برسيددل چو بنواخت ارغنون وصالنقش مطلق شد و درم برسيددر دم دل ز نقش سکهي عشقره به سر مينشد قلم برسيدعقل عطار چون ره تو گرفت
#سرگرمی#