-
دلا ديدي که جانانم نيامدشاعر : عطار به درد آمد به درمانم نيامددلا ديدي که جانانم نيامدلب لعلش به دندانم نيامدبه دندان ميگزم لب را که هرگزکه جوي خون به مژگانم نيامدنديديم هيچ روزي تير مژگانشکه خود از چشم گريانم نيامدنديديم هيچ وقتي لعل خندانشکه آن صد بار در جانم نيامدچه تابي بود در زلف چو شستشسر زلفش به دستانم نيامدبسي دستان بکردم ليک در دستولي يک ره به پايانم نيامدسر زلفش بسي دارد ره دورکه آن ره جز پريشانم نيامدچگونه آن همه ره پيش گيرميکي زانها مسلمانم نيامدبسي هندوست ز