-
مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامدشاعر : عطار صد ره بسوخت هر دم دودي به در نيامدمستغرقي که از خود هرگز به سر نيامدزيرا که از چو من کس کاري دگر نيامدگفتم که روي او را روزي سپند سوزماز روي او سپندي کس را به سر نيامدچون نيک بنگرستم آن روي بود جملهفاني شدند جمله وز کس خبر نيامدجانان چو رخ نمودي هرجا که بود جانيدردا که هيچ کس را اين کار برنيامدآخر سپند بايد بهر چنان جماليهرگز دوم قدم را يک راهبر نيامدپيش تو محو گشتند اول قدم همه کسکس را به گام ديگر رنج گذر نيامدچون