-
پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شدشاعر : عطار در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شدپير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شدعقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شدبر بساط نيستي با کمزنان پاکبازدر زبان زاهدان بيخبر افسانه شددر ميان بيخودان مست دردي نوش کردوز همه کارث جهان يکبارگي بيگانه شدآشنايي يافت با چيزي که نتوان داد شرحعقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شدراست کان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفتجان و دل در بي نشاني با فنا همخانه شدچون نشان گم کرد دل از سر او افتاد