-
قصهي عشق تو چون بسيار شدشاعر : عطار قصهگويان را زبان از کار شدقصهي عشق تو چون بسيار شدره فراوان گشت و دين بسيار شدقصهي هرکس چو نوعي نيز بودزين سبب ره سوي تو دشوار شدهر يکي چون مذهبي ديگر گرفتلاجرم هر ذره دعويدار شدره به خورشيد است يک يک ذره راگشت نور افشان و ظلمتبار شدخير و شر چون عکس روي و موي توستپرتو رويت بتافت اقرار شدظلمت مويت بيافت انکار کردوانکه بر حق بود پر انوار شدهر که باطل بود در ظلمت فتادمغز ظلمت از تحسر نار شدمغز نور از ذوق نورالنور گشتتا زوال آمد ره