-
عشق تو به سينه تاختن بردشاعر : عطار وآرام و قرار من ز من بردعشق تو به سينه تاختن بردجاني که نداشتم ز تن بودتن چند زنم که چشم مستتزلفت به طلسم پرشکن بردصد گونه قرار از دل منمردي و زني ز مرد و زن بردعشق تو نمود دستبرديبي خويشتني ز خويشتن بردبا چشم تو عقل خويشتن رادر حال خرش شد و رسن بردعيسي لب روحبخش تو ديدبيياد لب تو در دهن بردخضر آب حيات کي توانستبي عکس رخت به جام ظن بردجمشيد کجا جهاننماييبگريخت و به قاف تاختن بردسيمرغ ز بيم دام زلفتقدر گل و رونق سمن بردگفتند بتان که