-
بخشاي بر غريبي کز عشق مينميردشاعر : عطار وانگه در آشيانت خود يک زمان نگنجدبخشاي بر غريبي کز عشق مينميردنشناخت او که آخر جاي چنان نگنجدجان داد دل که روزي در کوت جاي يابدعطار اگر شود جان اندر ميان نگنجدآن دم که با خيالت دل را ز عشق گويدرمزي ز راز عشقت در صد زبان نگنجدجانا حديث حسنت در داستان نگنجدجلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجدجولانگه جلالت در کوي دل نباشدانديشهي وصالت جز در گمان نگنجدسوداي زلف و خالت در هر خيال نايددر جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجددر دل چو عشقت