-
در سرم از عشقت اين سودا خوش استشاعر : عطار در دلم از شوقت اين غوغا خوش استدر سرم از عشقت اين سودا خوش استگر برون جان مي کند اعدا خوش استمن درون پرده جان ميپرورمجملهي آفاق نابينا خوش استچون جمالت برنتابد هيچ چشمهر که در خون مينگردد ناخوش استهمچو چرخ از شوق تو در هر دو کونصد کمر بر بسته بر جوزا خوش استبندگي را پيش يک بند قباتزاهد خلوت نشين رسوا خوش استجان فشان از خندهي جانپرورتاشک خون آلود من گويا خوش استگر زبانم گنگ شد در وصف توگرچه دل ميسوزدم اما خوش استچون