-
تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بستشاعر : عطار جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بستتا آفتاب روي تو مشکين نقاب بستخورشيد را ز پردهي مشکين نقاب بستترسيد زلف تو که کند چشم بد اثرپس تيغ تيز در تتق مشک ناب بستناگاه آفتاب رخت تيغ برکشيدميخواست طرهي تو ره فتح باب بستگر چهرهي تو در نگشادي فتوح راروي تو کرد روشن و بر آفتاب بستعالم که بود تيرهتر از زلف تو بسيتا هست آب خضر که دل در سراب بستتا هست روي تو که سر آفتاب داشتسيلاب عشق در دل مشتي خراب بستيک شعله آتش از رخ تو بر جهان