-
بجز وصلم دگر کامت نبوديشاعر : عبيد زاکاني کنون چون بيمراد از حس تقديربجز وصلم دگر کامت نبوديدر اين سرگشتگي چونست حالتفتادي در چنين هجران دلگيرمرا تا از تو دورم نيست آرامنميگيرد ز عمر خود ملالتخيالي گشتهام در آرزويتجدا ماندم بصد ناکامي از کامپريشانحال چون زلف بتانمبه جان آمد دلم در جستجويتنماند از سرو قدم جز خياليچو چشم مست خوبان ناتوانمتنم از زندگاني بهرهور نيستنماند از ماه رويم جز هلاليچو از بوي خيالش جان خبر يافتتو را از حال زار من خبر نيستتصور شد دلم را کاين وصال