-
دگر بار از سر سوزي که دانيشاعر : عبيد زاکاني در آن بيچارگي و ناتوانيدگر بار از سر سوزي که دانيدگر ره با سر افسانه رفتمبه خلوت پيش آن فرزانه رفتمبدو گفتم ز روي بيقراريفتادم باز در پايش به خواريبه لطفي کار مسکيني بسازيچه باشد کز سر مسکين نوازيبه رحمت بنده کن آزادهاي راکرم کن، دست گير، افتادهاي رادرون دردمندي را دوا کندل بيچارهاي از غم جدا کنبه لطف چون تو غمخواري برآيداز اين در گر مرا کاري برآيدبنه گامي مگر در دامش آريبکن پروازي اي باز شکارياسير عشق و هجران گشتهي تو