-
چو زلف خويشتن ناگه برآشفتشاعر : عبيد زاکاني بتنديد و در آن آشفتگي گفتچو زلف خويشتن ناگه برآشفتبدان مجنون بيسامان بگوئيدبدان رنجور بي درمان بگوئيدز سر سوداي ما بگذار و بگذرچو سودا داري اي ديوانه در سرسر خود گير تا سر در نبازينه کار تست اين نيرنگ سازيپري با ديو کي کرد آشنائيکجا يابي ز وصلم روشنائيگيا با سرو هم آغوش کي شدگدائي با شهي همدوش کي شدکجا بر شمع شد پروانه دلسوزتوئي پروانه من شمع دل افروزدرونت گر هواي عشق ورزددلت گر ماجراي عشق ورزد
#سرگرمی#